از حیرانی و سکوتم
غمگین نشو ..
و گمان نبر که میان من و تو
چیزی عوض شده
آن گاه که نمیگویم
دوستت دارم
یعنی که ..
دوست ترت میدارم ...
نزار قپانی
.................................................
واقعا میگویم ...
گاهی دلم میخواهد
بگریزم از اینجا ، حتی از اسمم ، از اشاره ، از حروف ، از این جهان بی جهت
که میا ، که مگو ، که مپرس
گاهی دلم میخواهد بگذارم بروم بی هر چه آشنا
گوشه ی دوری گمنام
حوالی جایی بی اسم
بعد، بی هیچ گذشته ای
به یاد نیاورم از کجا آمده ، کیستم ، اینجا چه میکنم
بعد بی هیچ امروزی
به یاد نیاورم که فرقی هست ، فاصله ای هست ، فردایی هست
گاهی واقعا خیال میکنم
روی دست خدا مانده ام
خسته اش کرده ام
نمیداند با من چه کند ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟